جهاني شدن ها، غربي شدن جهان، اسلامي شدن جهان، اسلام هراسي ومدرنيته بزرگ شده
جهاني شدن ها، غربي شدن جهان، اسلامي شدن جهان، اسلام هراسي ومدرنيته بزرگ شده |
دكتر سعيد رضا عاملي |
در فضاي ارتباطي جديد، عامل زمان و مكان كم رنگ شده است و دوري و نزديكي، عامل خنثي در ارتباطات محلي و جهاني محسوب مي شوند. صنعت ارتباطات از طريق تلكس، تلفن ، نمابر، راديو، تلويزيون، سينماو بالاخره اينترنت، جهان جديدي را به موازات جهان واقعي بوجود آورده است كه جهان بي مرز، جهان بي مكان و به تعبير دقيق تر جهان مجازي نام گرفته است. |
![]() |
مقدمه: مفهوم و رابطه دين و جهاني شدن
اگر چه جهاني شدن هم بعنوان يك انديشه و هم بعنوان يك واقعيت اجتماعي، پديده اي قديمي محسوب مي شود، ولي جهاني شدن با مفهوم و كاركردهاي امروزين آن پديده اي است كه كاملاً جديد و در واقع مبناي شكل گيري دوره جديدي از تاريخ بشر محسوب مي شود. جهاني شدن، با مفهوم امروزين خود، محصول ظهور « صنعت جهاني ارتباطات » مي باشد. اين صنعت نوع جديدي از « ارتباطات مجازي را بوجود آورده است كه محصول «ارتباطات همزمان مي باشد.
در فضاي ارتباطي جديد، عامل زمان و مكان كم رنگ شده است و دوري و نزديكي، عامل خنثي در ارتباطات محلي و جهاني محسوب مي شوند. صنعت ارتباطات از طريق تلكس، تلفن ، نمابر، راديو، تلويزيون، سينماو بالاخره اينترنت، جهان جديدي را به موازات جهان واقعي بوجود آورده است كه جهان بي مرز، جهان بي مكان و به تعبير دقيق تر جهان مجازي نام گرفته است. اين جهان جديد در كنار جهان واقعي، منشاء ظهور« ظهور جهاني شدن هاي بسيار» و تغييرات بزرگ اجتماعي، سياسي و فرهنگي شده است. جهان بي مرز ايده ها را به اين سمت جهت مي دهد كه به تعبير گيدتز (1999) امروز همه ما در «يك جهان زندگي مي كنيم و با به تعبيرات رابرتسون (1992) جهان به سمت يك فضاي واحد متمايل مي شود.
ظهور شكل گرفته و در حال توسعه «جهاني شدن دين» نيز يكي از محوري ترين روندهاي جهاني حاكم بر جهان است جهاني شدن دين و مركزيت پيدا كردن دين در بستر «مدرنيته تند شده» بعنوان يك «فرايند معكوس جهاني شدن يعني «بازگشت به سنت هاي ديني» در مقابل روند غالب جهاني ، يعني روند سكولار كردن جهان از پيامدهاي انعكاسي اين روند است. به نظر مي رسد محوري ترين عامل يكپارچگي غرب با آمريكا درجنگ خليج و همچنين عدم پذيرش تركيه در اتحاديه اروپا در سال 2002، جنگ منطقه يوگسلاوي و درگيري هاي چچن، ريشه در محور اشتراك ارزشي اظهار نشده اي به نام دين اروپايي يعني مسيحيت و همچنين ارتباط با ايدئولوژي مشترك نظام سرمايه داري غرب دارد . اين دين اگرچه به دين مدني تنزل پيدا كرده و بسياري از آثار اجتماعي و سياسي خود را از دست داده است.
ولي داگما و عصبيت هاي «شموليت بخش» و حذف كننده همچنان در عرصه نخبگان سياسي ، اقتصادي و اجتماعي غرب وجود جدي و قوي دارد . برعكس حوزه نخبگان ، در حوزه عمومي و يا فرهنگ عامه از يك طرف، نوعي توجه به ارزشهاي عمومي و فطري جامعه بشري در حال احياء شدن است . نمونه اين ارزش ها كه در قالب عدالت خواهي و انسان گرائي نمود پيدا مي كند.در اجتماعات ، راهپيمائي ها و حتي اعتصاب هاي جمعيت هاي بزرگ مسيحي در اعتراض به قتل عام مردم مردم فلسطين و همچنين در اعتزاض به حمله آمريكا به عراق ملاحظه مي شود . در عالم اسلام نيز همدردي جهاني در محكوميت حمله ترويستي به برج هاي نيويورك در سطح گسترده نشان از اين حسن جهاني و عموميت يافته دارد، شكل گيري كمپين هاي مختلف اجتماعي در محافظت از محيط زيست ، حمايت از كودكان استثنايي، حمايت از فقراء و بينوايان، مخالفت با الكل حمايت از خانواده و ... بعد ديگر از شكل گيري ارزش هاي فطري در سطح جهان است . بر اين اساس نگارنده بر خلاف ساموئل هانتينگتون ، عرصه چالش بين تمدنها را در حوزه عمومي نمي داند، بلكه اين چالش را بعنوان يك روند مديريت شده در عرصه نخبگان سياسي، اقتصادي و فرهنگي قلمداد مي كند. اين چالش كه بر يك نگاه خود محورانه «شمول گرائي» و يك ديدگاه تنگ نظرانه «حذف گرائي» مبتني است، منشاء تشديد تضادها بر خوردها و در نهايت جنگ هاي برزگ در قرن بيستم و در آغاز قرن بيست و يكم مي باشد.
رابطه جهاني شدن و دين با رويكردهاي متفاوتي قابل مطالعه است.نسبت جهاني شدن با معارف الهي، جهاني شدن و تأثيرات آن بر هويت ديني، تعلق ديني، مراسم و مناسك ديني و ايمان مذهبي ابعاد مهمي است كه دراين خصوص مي توان مورد مطالعه قرار داد. از طرفي مباحث كلاني مثل رابطه جهان شدن و رهبري ديني، جهاني شدن و اقتدار ديني و همچنين تأثيرات جهاني شدن و بر فضاي مذهبي از جنبه هاي ديگري است كه در خصوص رابطه بين جهاني شدن و دين مي تواند مورد مطالعه قرار گيرد، «نسبت بين جهاني شدن و روندهاي حاكم بر جهان غرب و شرق» مي باشد كه مورد مطالعه اين مقاله خواهد بود. بر همين مبنا رابطه غربي شدن و شرقي شدن و يا رابطه غرب و اسلام، خصوصاً تحولات اخيري كه به دنبال 11 سپتامبر اتفاق نيز مورد مطالعه قرار خواهد گرفت. اين نوع مطالعه بر مباني« جامعه شناسي جهاني» به مطالعه روندهاي حاكم بر جهان و رابطه آن با دين مي پردازد . از منظر جامعه شناسي جهاني است كه امكان مطالعه تغييرات بزرگ نيمه دوم قرن بيستم فراهم مي شود . تغييرات بزرگي مثل فروپاشي اتحاديه جماهير شروي و ديوارهاي برلين، ظهور انقلاب اسلامي ايران و توسعه نهضت هاي اسلامي و ديني در سراسر جهان، ظهور دوباره مسيحيت جهانگرا و شگل گيري نهضت هاي اجتماعي بزرگ در قالب فمنيسم، حفظ محيط زيست، طرفداري از صلح و مخالفت با جنگ، نمونه هاي بزرگي از تغييرات اساسي در پرتو جهاني شدن است و ظهور انديشه جهانگرا بعنوان يك توسعه فرهنگي، سياسي و اقتصادي نيز يكي از مفاهيمي است كه با رويكرد جامعه شناسي جهاني قابل مطالعه است. اين انديشه تأثيرات مهمي در ظهور و توسعه ذهني و عيني غرب بزرگ شده و شرق بزرگ شده، خواهد داشت.
فرايند غربي شدن و شرقي شدن جهان
فرض محوري نگارنده بر اين قاعده استوار است كه "جهاني شدن مطلق([1])" بعنوان يك فرايند واحد كه منجر به سلطه غرب بر شرق شود، نگاه افسانه اي و تخيلي به جهاني شدن است، كه نه مبتني بر شواهد عيني است و نه امكان منطقي بر آن مترتب است، بلكه "جهاني شدن هاي بسياري([2])" در سطح جهان در حال شكل گيري است (برگر و هانتينگتون([3]) (2002) كه از محوري ترين "حلقه هاي جهاني شدن" روند غربي شدن و شرقي شدن جهان است. شرق در اينجا بعنوان سمبول بازگشت به سنت، معنا و معنويت گرائي و غرب بعنوان سمبول مدرنيته و فرايند تشديد كننده مادي گرائي و مصرف گرائي در نظر گرفته شده است.
هگل بر اين معنا تاكيد مي كند كه تاريخ عمومي جهان از شرق به غرب منتقل شده است. اين ديدگاه، از اساس، انديشه تفسير قرن بيستم را بعنوان قرن "سلطه غرب بر جهان" مورد سئوال قرار مي دهد. دي سوزا سانتوس([4]) (2001) بر مبناي نظر هگل به بازنگري تفسير تاريخ معاصر و تحليل نظر مخالفين جهاني شدن مي پردازد. او دو جهاني شدن را از هم متمايز مي كند، جهاني شدن سلطه و جهاني شدني كه در جستجوي تمايز اصول برابري و تفاوت است. تفاوت ها از نظر او مبناي سلطه و برتري طلبي شده است. از نقطه نظر فلسفي و مطالعات و تجربيات علمي جامعه بشري نيز، نوعي شرقي شدن به موازت غربي شدن در جريان است. پوتاماكي([5]) (2002) از آميخته شدن انديشه هاي فلسفي شرق و غرب در دوران جهاني شدن سخن مي گويد و عصر حاضر را "آغاز پايان سلطه غرب([6])" و شروع گفتگوي بين فرهنگي بين شرق و غرب مي داند. او انعكاس فلسفه غرب در شرق و همچنين ديدگاه هاي فلسفي شرق در غرب را مورد مطالعه قرار داده است و نظريات انديشمنداني مثل فردريك نيچه([7])، جاكيوس دريدا([8]) و جان گالتونگ([9]) را در كنار ديدگاه هاي بهاسكار([10]) شرقي مورد بررسي قرار داده است.
نه تنها وجود جهاني شدن هاي موازي مورد تاكيد محققين قرار گرفته است بلكه وجود جهانگرائي هاي متفاوت كه متفاوت از جهاني شدن غرب و بلكه تهديد كننده امنيتي جهاني شدن غرب مي باشد، نيز مورد توجه قرار گرفته است. رازموسن (2002) در مقاله خود تحت عنوان "جهان شدن موازي ترور: امنيت و جهاني شدن در 11 سپتامبر([11])"، سه مفهوم جهانيت، جهاني شدن و جهان گرائي را كه آلريچ بك بيان كرده است، در خصوص واقعه 11 سپتامبر مورد تحليل قرار مي دهد. او معتقد است اين حمله بيانگر اين بود كه "جهانيت" جديدي بوجود آمده كه امكان دخالت گروه هاي جهان سومي را در امور امنيتي غرب فراهم مي كند. از نظر او، نسبت 11 سپتامبر و "جهاني شدن" اين واقعيت را آشكار مي سازد كه به لحاظ امنيتي شرايط جديد، شرايط "پسا-جنگ سرد([12])"است، شرايطي كه در دهه نود بر جهان حاكم بود. در واقع 11 سپتامبر يك "هستي شناسي غير امنيتي" جديدي را معرفي كرد كه بر مبناي جهاني، معرف تهديدها جديد بعنوان يك نيروي جدي بر عليه غرب مي باشد. از نظر رازموسن، "جهاني گرائي" در قالب سه گرايش عمده يعني "خاص گرائي"، "امپرياليسم" و "مكتب جهان وطني" سه نگاه مهمي هستند كه بعد از يازده سپتامبر برجستگي جدي پيدا كرده اند. از نظر رازموسن، يازدهم سپتامبر عامل مهمي بود كه موجب رمزگشائي از وجود نگرش هاي ضد امنيتي بر عليه جهان غرب شد. اگر چه همچنان ابعاد و كيفيت حادثه 11 سپتامبر مبهم است و مشخص نيست كه عاملين آن چه كساني بوده اند ولي به نظر مي رسد، سيستم هايي امنيتي غرب، تلاش كردند به نوعي ماهيت عالم اسلام را با جادثه 11 سپتامبر رمز گشائي بكنند. چنين نگرش هاي، مي تواند منشاء برخوردهاي جدي بين غرب و شرق باشد. در اينجا لازم است قبل از بررسي نسبت جهاني شدن با دين، نسبت جهاني شدن با غرب را مورد مطالعه قرار دهيم تا تاثيرات جهاني شدن را هم بعنوان يك فرايند و هم بعنوان روند غربي كردن جهان بررسي كنيم.
2. جهاني شدن و غرب: مدرنيته بزرگ شده
همان نسبتي را كه دوره مدرنيته با غرب داشت، به نوعي جهاني شدن با غرب پيدا كرده است. در واقع "غرب بعنوان زادگاه مدرنيته و جهاني شدن" تلقي مي شود. اين نسبت امكان بسيار گسترده اي را براي غرب فراهم مي كند و به لحاظ زير ساخت هاي معرفتي و فلسفي، ظرفيت توسعه و بزرگ شدن بيشتر غرب را در درون خود نهفته دارد. لازم است در اينجا اشاره اجمالي به مفهوم مدرنيته داشته باشيم و نسبت آن را با جهاني شدن مورد بررسي قرار دهيم.
مدرنيته يا دوره نوسازي، دوره تغيير "ايده ها" و "ارزشها" تلقي شده است كه پيوند نزديكي با دوره روشنگري اروپا دارد و بعنوان مجموعه اي از نهادها، تكنولوژي ها، اعمال و سياست ها اروپائي كه منجر به ورود به ساختارهاي جديد اجتماعي، اقتصادي و سياسي شده است، تعريف گرديده است. البته اينكه آغاز مدرنيته چه زماني بوده است، اتفاق نظر قطعي وجود ندارد و بقول بومن([13]) (1991) همينكه وارد بحث تاريخي مدرنيته مي شويم، اصل مفاهيم مدرنيته گرفتار يك ابهام جدي مي شود. تاميلنسون با مراجعه به آراء والرشتاين، آغاز اين دوره را به ظهور نظام سرمايه داري درمقابل فئوداليته در قرن پانزدهم بر گردانده است، كه اين نگاه در تعارض با ارجاع مدرنيته به دوره روشنگري و پيدايش درجائي از دموكراسي سياسي و يا رويدادهاي قرن هفدهم مثل جنگ داخلي انگلستان و يا انقلاب فرانسه و آمريكا در قرن هجدهم و يا اساسا انقلاب صنعتي كه قرن هجدهم را به قرن نوزدهم متصل نمود، مي باشد (تاملينسون، 1999). به هر صورت بايد گفت كه مدرنيته جزء مفاهيمي مثل فرهنگ است كه بقول نيچه محدود كردن آن در قالب زمان و حتي جغرافياي خاص، موجب بي معنا شدن مفهوم آن مي شود. به نظر مي رسد مدرنيته انتراعي كلي است، از يك تحول در فكر، انديشه و نهادهاي اجتماعي كه منجر به نظام جديدي در زندگي انسان شد، كه البته قطعات و اجزاء اين نظام طي قرن هفدهم تا نوزدهم شكل گرفت ولي عنصري ترين بنياد مدرنيته، نسبتي است كه روند تغييرات با دين برقرار كرده است. در واقع اين دوره، دوره اي است كه فرايند سكولار شدن دين، به مرور توسعه پيدا مي كند. ولي با نگاهي كلي تر، شايد بتوان گفت بسياري از ديدگاه هايي كه به تحليل مدرنيته پرداخته اند، در واقع اين دوره را محصول توسعه هاي متكثر دانسته اند. بعنوان مثال بيرچ([14]) و همكاران او (2001:29) ، دوره روشنگري اروپا را مبناي مدرنيته فرض كرده اند، ولي بوجود آمدن اين دوره را محصول چهار توسعه مي دانند:
1) جايگزيني نسبي ارزش هاي انساني مثل آزادي، برابري، فردگرائي بجاي "دين كليسائي" كه اين ديدگاه به نوعي انسان محوري را در مسائل اجتماعي، مورد تاكيد قرار مي دهد.
2) ظهور و قوت گرفتن نهضت علمي و روش هاي علمي.
3) اعتقاد به عقل و عقلانيت و تاثيرات مدني فرهنگ و تكنولوژي.
4) در نهايت اعتقاد به "پيشرفت". اين مجموعه اعتقاد ها و ارزش ها در واقع منشاء ظهور نهادها و اشكال مختلف نظام هاي دموكراسي، نهادهاي آموزشي و احزاب و نهضت هاي سياسي و دولت-ملت ها در سراسر جهان شد.
در پاسخ به اين سؤال كه چه نسبتي بين دوره مدرنيته و جهاني شدن و جود دارد؟ ديدگاه متفاوت است. گيدنز (1990) در كتاب پيامدهاي مدرنيته[15] جهاني شدن را از "پيامدهاي مدرنيته" دانسته است و يا بعبارتي جهاني شدن را "توسعه و امتداد مدرنيته" مي داند و جهاني شدن را با تئوري اجتماعي خود در خصوص "فشرده شدن روابط اجتماعي در سطح جهان" مرتبط مي سازد (گيدنز، 1990:63). اين در واقع همان مفهومي است كه بعدها تاميلنسون (1999) از آن به "اتصال فرهنگي" ياد مي كند. گيدنز (78-55 :1990) در واقع چهار ركن مدرنيته را كه عبارتند از نظام سرمايه داري، صنعت گرائي، نظارت و كنترل (بطور خاص كنترل سياسي دولت-ملت) و قدرت نظامي را به چهار مقوله ديگر متجانس كه ابعاد جهاني شدن را تشكيل مي دهند، مرتبط مي سازد. اين چهار بعد عبارتند از: اقتصاد سرمايه داري جهاني، تقسيم بين المللي كار، سيستم دولت-ملت، نظم جهاني نظامي ، كه در واقع اين نگاه، نظر گيدنز را در خصوص "مدرنيته بزرگ شده([16])" و يا "جهاني شدن مدرنيته" توضيح مي دهد(گيدنز، 2001:245). اين چهار مولفه بطور بسيار سطحي چهار بعد مدرنيته محسوب مي شوند كه وسعت گسترده اي پيدا كرده اند. اين در واقع همان تعبيري است كه رولند رابرتسون (1992:142) از جهاني شدن دارد، او جهاني شدن را مدرنيته بزرگ شده اي مي داند كه موجب گسترش جامعه محدود گذشته به كل جهان شده است. با اين تحليل جامعه قالب، ظرفيت جهاني پيدا كرده است.
مانوئل كستلز (1997) تفاوت دوره مدرنيته و دوره جهاني شدن را در تحول تكنولوژيك مي داند. كستلز در كتاب ارزشمند خود "جامعه شبكه اي" بر اين باور تاكيد مي كند كه تحولات ناشي از انقلاب صنعتي كه منجر به دوره مدرنيته شد با ماهيت انقلاب اطلاعاتي و ارتباطاتي كه منجر به دوره جهاني شدن، شد تفاوت دارد. انقلاب صنعتي طي دو قرن بعد از ظهور خود در سواحل اروپاي غربي با روندي بسيار آهسته به بيشتر نقاط جهان گسترش يافت. اما اين گسترش در بسياري از مناطق جهان شكل سلطه استعماري داشت. بر خلاف آن، تكنولوژيهاي اطلاعاتي ارتباطات با سرعت برق و در كمتر از دو دهه – در فاصله بين نيمه دهه 1970 تا نيمه دهه 1990 به سراسر جهان گسترش پيدا كرد. به نظر مي رسد ماهيت اطلاع رساني و اثر گذاري روي مخاطبان در جامعه شبكه اي جديد با ماهيت اثر گذاري در دوره توسعه انقلاب صنعتي و نظام سياسي و اجتماعي مدرن غرب متفاوت است. بر اين اساس، از نظر كستلز تفاوت عمده دوره مدرنيته با دوره جهاني شدن سرعت اثر گذاري جهاني و شكل استعماري داشتن نفوذ دولت هاي غربي در جهان مي باشد. كستلز معتقد است فرايند جهاني شدن موجب بوجود آمدن فرايند خودسامانگر شده است. فرايند خود سامانگر، به لحاظ روانشناختي ضريت پذيرش پيام را افزايش مي دهد. كستلز (1997)مي گويد موسسه سانتافه كه در آغاز باشگاه فيزيكدانان عالي رتبه بود و هدف آنها معرفي انديشه هاي علمي از جمله علوم اجتماعي در يك پارادايم جديد بود، توجه جدي به بوجود آوردن "ساختار هاي خود سامانگر" بعنوان روح كنش هاي جديد اجتماعي در پاسخ به روند جديد نموده است. ساختارهاي خود سامانگر، ساختار سيستمي را بوجود مي آورد كه با ورود به عرصه آن، مراحل مورد انتظار يكي پس از ديگر به وقوع مي پيوندد. به همين دليل است كه جهاني شدن را از جهتي بعنوان قدرت نرم تلقي كرده اند (عاملي، 2003). اولين نكته اي كه جهاني شدن را بعنوان فرايند غربي كردن جهان و يا بطور خاص آمريكائي كردن جهان توضيح مي دهد، نسبتي است كه اين روند با اديان بزرگ جهان مثل اسلام و پيروان آن يعني مسلمانها برقرار مي كند.
2.1 آمريكا گرائي حذف گرايانه و شمول گرايانه: معرفي چهره وحشت از اسلام و مسلمانان
آمريكا گرائي، نگرشي است كه معتقد به برتري آمريكا بر همه جهان به لحاظ فرهنگي، تمدني و قدرت اقتصادي و سياسي دارد. جهان بيني حذف گرايانه و شمول گرايانه مبتني بر آمريكاگرائي ريشه در نگاه استثناء گرايانه، تك محورانه و رجحان آميز نسبت به نژاد، جغرافيا، اقتصاد، قدرت، تاريخ و تمدن آمريكا و نگاه تحقير آميز نسبت به ساير فرهنگ ها و تمدن هاي ملل جهان، مي باشد. ديدگاه استثناء گرايانه ابتداء در ادبيات سياسي و فرهنگي آمريكائي شكل گرفت و سپس در نگاه تك محورانه اروپائي نيز مطرح گرديد. بررسي انديشه استثناء گرايانه نيازمند مطالعه مستقل است كه امكان تبين نظريه و مفاهيم آن در اين مقاله نيست ولي بايد توجه داشت كه اگر چه نگاه استثناء گرايانه آمريكا ريشه كهني دارد ولي از نظر فرا ساختار گراها، جهاني شدن اين روند را با فرصت ها و چالش هاي جدي مواجه كرده است. جهاني شدن بعنوان يك فرصت براي توسعه آمريكا تلقي مي شود، از اين حيث كه زمينه توسعه شركت هاي چند مليتي، اعمال سياست هاي آمريكائي بر سيستم هاي پولي، مالي و نرم هاي حقوقي جهان و همچنين توسعه نظام سياسي ليبرال دموكراسي را فراهم مي كند. و از جهتي ديگر چالش هاي جدي را براي آمريكا فراهم مي كند، به اين دليل كه افزايش آگاهي هاي عمومي در جهان، روند جهاني شدن معكوس و فرايند ضد آمريكائي شدن جهان را به صورت فزاينده اي توسعه مي دهد.
برجستگي آمريكا از نظر لرنر بر اين اصل مبتني است كه تمدن آمريكائي بعنوان برترين مدار توجه بر ارزشمند بودن "تغيير"، " نوآوري"، "تجدد گرائي" و "توجه به نسل جوان" تكيه مي كند. از آن طرف تمدن آمريكائي، با نگاه قهر آلود به "گذشته"، "سنت ها" و هر چيز كهنه و قديمي نگاه مي كند. با اين نگاه اديان الهي كه تكيه بر قوانين اصيل چندين قرن پيش دارند و به تبع آن فضاي مذهبي كه محصول عرضه گسترده فردي، نهادينه، سازماني، مدني و اجتماعي دين مي باشد، در چالش با تمدن آمريكائي قرار مي گيرد.
از نگاه مارگارد ميد، مردم شناس معروف آمريكائي فراموش كردن تمدن هاي گذشته و برخورد با هر گونه استقرار و استمرار ميراث فرهنگي گذشته، بخشي از فلسفه آمريكائي بودن است. ميد بر شكوه و عظمت تمدن آمريكائي تاكيد دارد و مي گويد اين تمدن متعلق به كساني است كه با پشتوانه هاي متنوع تمدني وارد بر سرزمين جديدي شده اند تا تمدن گذشته خود را فراموش كنند و پايه گذار تمدن نو و مدرن باشند. تمدني است متكي بر توليد و فراواني بجاي مختصر زندگي كردن از ترس كمبود و فقدان منابع. ميد مي گويد همانطور كه ملت آمريكا ياد گرفتند كه عوض شوند، ساير ملل جهان نيز مي توانند چنين كنند و زندگي خود را بر محور مد و تمدن جديد بنا بگذارند. نگاه ميد و اساسا روندي هاي كه منجر به آمريكائي كردن جهان مي شود، از نگاه "شمول گرايانه" و عضوگيري جهاني برخوردار است. از طرف ديگر آمريكا گرائي به نوع حذف گرائي مخالفين خود، بصورت جدي اهتمام دارد. حذف گرائي، قدرت سختي است كه منجر به جنگ هاي بزرگ شده است.
هنس جوز نويسنده آلماني در كتاب جديد خود تحت عنوان "جنگ و مدرنيته: مطالعه تاريخ خشونت در قرن بيستم" مي نويسد، در حاليكه انتظار مي رفت، مدرنيته منشاء ظهور عقلانيت صلح آميز باشد، جهان در قرن بيستم شاهد توسعه جنگ و ظهور جنگ صنعتي و ظهور جنگ هاي بزرگ در جامعه جهاني شد. همانطور كه تاريخ جنگ هاي بزرگ نشان مي دهد بخش بزرگي از "جنگ هاي بزرگ" يا در غرب بوده است يا توسط غرب حمايت و دامن زده شده است. كشته شدن نزديك به صد مليون انسان در قرن بيستم در اثر جنگ، كه بخش مهمي از آن مربوط به جنگ جهاني اول و دوم مي باشد، بخشي از خسارت هاي جنگ را بيان مي كند. ديدگاهي كه جنگ را عامل ساخته شدن دولت مي داند، ايدئولوژيي را با خود همراه مي كند كه براي دست يابي به قدرت، هيچ نوع مانعي را به رسميت نمي شناسد. مهمترين سازمان بين المللي يعني سازمان ملل كه محصول شكست ها، خسارت ها و بحران هاي بعد از جنگ جهاني دوم بود نيز در جنگ اخير آمريكاو انگليس با عراق ناديده گرفته شدو البته زير پا گذاشتن قطع نامه ها و كنوانسيونهاي بين المللي توسط دولت هاي بزرگ، پديده جديدي نيست، منتهي گستردگي و اهميت آن در اين جنگ اخير شايان توجه است.
حذف گرائي آمريكائي بعنوان يك "قدرت سخت" در قالب جنگ ها و استفاده از سلاح هاي كشتار جمعي نمود پيدا مي كند و شمول گرائي آمريكائي در قالب "قدرت نرم" به سكولار كردن فضاي مذهبي و تضعيف قدرت مذهبي بعنوان "نيروي اجتماعي" كه منشاء شكل گيري مقاومت هاي ديني مي تواند باشد، تجلي مي كند. ويا به عبارتي شمولي گرائي آمريكائي متكي بر نوعي عضوي گير فرهنگي است كه بر روندهاي "آمريكائي شدن" جهان متكي است. به نظر مي رسد قدرت نرم و قدرت سخت آمريكائي، ايدئولوژي واحدي را تشكيل مي دهند كه منافع ايدئولوژيك آمريكائي را هم در حوزه اقتصادي و هم در حوزه سياسي و فرهنگي دنبال مي كنند. تكنولوژي جهاني ارتباطات در اين راستا عامل تسهيل كننده و تشديد كننده اين روند محسوب مي شوند. بايد توجه داشت كه فضاي مذهبي در صورت برخورداري از قدرت فردي، نهادينه شده، سازماني، مدني و اجتماعي، بعنوان يك تهديد براي آمريكا محسوب مي شود. در اين صورت است كه "محور شرارت" با تعريف نسبي، سرزمين هاي مورد نظر را هدف قرار مي دهد. روند قبيله اي كردن قدرت آمريكائي، به نوعي منشاء حذف و عضوگيري هاي جهاني با تكيه بر ارزش هاي آمريكائي است.
از طرفي اروپا محوري نيز بعنوان يك نگاه استثناء گرايانه نسبت به فرهنگ و تمدن بشري، بعنوان يك تهديد و روند خود محورانه مورد مطالعه قرار گرفته است. اگر چه اروپا محوري يك طبيعت ميان رشته اي دارد ولي جنبه هاي جامعه شناختي آن خصوصا از ديدگاه انتقادي مورد بحث، نقد و تحليل گسترده بوده است. اروپا محوري نقش تعيين كننده اي در شكل گيري معرفت هاي مدرنيسم و توسعه انديشه اروپا محورانه مدرنيسم داشته است. اين تفكر موجب نگارش تك محورانه تاريخ جهان، هم به لحاظ تمدني، هم به لحاظ فرهنگي و هم به لحاظ روابط انساني، سياسي و بين المللي شده است. همين نگاه است كه همه جهان را بر معيار ملاك هاي مدرنيسم ارزيابي مي كند و جهان را به جهان عقب افتاده، در حال پيشرفت و پيشرفته تقسيم مي كند و يا جامعه اي را مدني و جامعه اي را بدوي تلقي مي كند.
هال در مقاله خود تحت عنوان اعترافات اروپا گرائي مي گويد ماكس وبر برجسته ترين جامعه شناسي است كه از برجستگي غرب سخن گفته است. اما واقعيت اين است كه قبل از انقلاب صنعتي، اروپا در بسياري از جهات با ساير نقاط جهان و بطور خاص آسيا تفاوتي نداشت و در واقع اين تفاوت، يك نوع تفاوت ذاتي و نژادي نيست، بلكه تفاوت ناشي از تجربيات جديد علمي است، ولي آثار انديشه اروپا محورانه در عرصه هاي مختلف نظام فكري اروپائي ديده مي شود. مك لنان در مطالعات جامعه شناسي اروپا محوري خود به مطالعه دلايل يك سويه گرائي جامعه شناسي با رويكرد اروپا گرائي پرداخته است. او به بررسي اين ديدگاه كه حوزه هاي سنتي علم مثل جامعه شناسي همچنان بعد تك محورانه اروپائي خود را حفظ كرده اند پرداخته است. از ديدگاه پسا استعمارگرائي و فراساختارگرائي جامعه شناسي و بسياري ديگر از حوزه هاي علم همچنان رويكرد هاي تك ساحتي و خود انعكاسي را بر مبناي محوريت اروپا حفظ كرده اند.
اگر چه اروپاي امروز در كنار روند استثناء گرائي آمريكا خاموش شده است و در واقع يكي از روند هاي منطقه اي مقابله با اقتدار استثناء گرايانه آمريكائي، اتجاديه اروپا است ولي همچنان تفكر برتري طلبانه اروپائي در نظام هاي فكري، سياسي و اقتصادي اروپا بصورت برجسته ديده مي شود. اروپا و آمريكا در ديدگاه هاي مادي گرايانه و به حاشيه راندن دين در نظام اداره جامعه، فرهنگ و سياست مشترك هستند. به عبارتي توسعه انديشه اروپائي به نوعي به چالش كشيدن فضاهاي عمومي و مذهبي بومي محسوب مي شود. تضعيف دين، خصوصا دين اسلام بعنوان دين جوامع رقيب، بعنوان يك استراتژي جهاني غرب و بطور خاص آمريكا به حساب مي آيد. تضعيف دين از طريق "ساختارهاي عيني" و "ساختارهاي ذهني" صورت مي گيرد. تضعيف ساختارهاي عيني دين، مبتني است بر ايجاد نظام هاي سياسي و اجتماعي كه جايگاه دين را در حوزه اقتدار سياسي و اجتماعي كم رنگ كند. اين روند از طريق توسعه روند سكولاريسم و جايگزين كردن نظام هاي سياسي سكولار ليبرال دموكراسي بر جوامع اسلامي تحميل مي شود. تضعيف ساختارهاي ذهني نسبت به دين، از طريق تغيير در نگرش هاي پيروان اديان و جوامع پيرامون، در خصوص دين و نهادهاي ديني تامين مي شود. تغيير ذهني در بسيار از موارد، لزوما ماهيت معرفتي و شناختي ندارد، بلكه تغييرات ذهني از طريق كالائي شدن زندگي با روندهاي نظام سرمايه داري تامين مي شود.
يكي از نمودهاي مهم تضعيف ذهني نسبت به دين و همچنين يكي از نمودهاي انديشه حذف گرايانه، چهره سازي وحشت از اسلام و مسلمانان است. "اسلام وحشت" اصطلاحي است كه با نگاه "حذف گرايانه" غرب به منظور نمايش و معرفي فرومايگي و ضعف اسلام و مسلمانان در رسانه هاي غرب مطرح گرديده است. به همراه آوردن كلمه اسلام و مسلمانان در كنار ترور، ضد حقوق بشر بودن، تهديد، خشونت، ضد زن بودن و يا عقب افتادگي و بربريسم، نمونه هاي از تفسير وحشت آفرين از اسلام و مسلمانان است كه دائما در تيراژ خبري و فيلم هاي مستند و داستاني رسانه هاي غرب ديده مي شود.
موضوع چهره وحشت اسلام مورد مطالعه محققين بسياري قرار گرفته است (عاملي، هاليدي، ميرالي و شجره) و گزارش هاي مستند بسياري خصوصا توسط" موسسه اسلامي حقوق بشر" در لندن در اين خصوص تهيه شده است. بعنوان نمونه به منظور ايجاد جو وحشت نسبت به مسلمانان و اسلام، در يك نوع روش كليشه اي فرض شده است كه مسلمانان از روحيه اي متحجر، خشن، جنگ طلب، غير عقلاني و ضد حقوق بشر برخوردار هستند. اين چهره پردازي توسط دولت هاي غربي سياستگذار و توسط رسانه ها به نمايش گذاشته شده است. اين نوع چهره پرداري، منشاء محروميت مسلمانان از حقوق شهروندي (اسكينر و وربنر) در كشورهاي غربي و تقويت روحيه برخورد با مسلمانان در افكار عمومي غرب شده است. چهره پردازي وحشت از مسلمانان طي دو دهه اخير تا حدي شدت پيدا كرده بود كه جمعي از يهودي ها با همكاري دولت انگليس موسسه اي را به نام "راني ميد تراست"، تاسيس كردند تا ظاهرا به حمايت از مسلمانان، جنبه هاي كليشه اي، تبعيض ها و نابرابري هاي اجتماعي و چهره پردازي هاي غلط از مسلمانان را مورد پيگيري قانوني قرار دهد (گزارش موسسه راني ميد تراست، 1997).
بر اساس تحقيقات بسياري كه صورت گرفته است، يكي از مهمترين عواملي كه موجب شكل گيري افكار عمومي در آمريكا و اروپا عليه مسلمانان شد، تبليغات گسترده رسانه اي بود كه همواره مسلمانان را بعنوان عوامل بي نظمي، خشونت، ترور و برخوردهاي متحجرانه معرفي كرده بود و به نوعي مردم را به جنگ با مسلمانان تشويق مي كرد (بادي، رپتي و تپي). در واقع 11 سپتامبر نقش "رمزگشائي" از همه معاني ساخته شده بر عليه مسلمين را داشت و نوعي تداعي معاني و تبديل كردن شك و ترديد ها به يك باور نهادينه در افكار عمومي غرب شد كه پيام اصلي آن عبارت بود از اينكه مسلمانان واقعا، مظهر خشونت و شرارت هستند. چهره خشونت مسلمين، مشروعيت جنگ را تامين مي كرد و از طرفي به لحاظ فرهنگي يك نوع مرزهاي نمادين ارزشي بين عالم اسلام و عالم مسيحيت ايجاد مي كرد. از طرف چهره سازي وحشت از مسلمانان، دو كاركرد اساسي ديگر را ايفاء مي كرد. كاركرد اول آن، جلوگيري از توسعه تشرف به اسلام در غرب بود و كاركرد دوم آن، فرو ريختن مسلمانان از درون بود. در واقع اينگونه تبليغات به عنوان نوعي جنگ رواني نسبت به مسلمانها محسوب مي شد.
-------------------------------------------------------------------------
[1]- Total Globalization
[2]- Many Globalizations
[3]- Berger and Huntington
[4]- de Sousa Santos
[5]- Patomaki
[6]- Beginnings of the End of Western Dominance
[7]- Friedrich Nietzsche
[8]- Facques Derrida
[9]- Johan Galtung
[10]- Bhaskar
[11]- A Parallel Globalization of Terror: 9-11, Security and Globalization
[12]- Post-Cold War
[13]- Bauman
[14]- Birch
[15]- Consequences of Modernity
[16]- An Enlargement of Modernity